یادداشت‌های فصل شب



طعم خزه

(داستان کوتاه)

سعید عبداللهی
 

     ده سال و چهار ماه و دو روز قبل از مرگش، در پای  آخرین پله‌یی كه او را از آسمان به زمین آورد، ایستاد. در میان انبوه استقبال كنندگان، با اقتداری پرستش‌خواهانه به میدانی پر از كاج‌ها و شمشاد‌ها قدم گذاشت.

    در خروجی میدان، از سه پله بالا رفت. در پله‌ی اول،آینده‌ی عقیم شده‌اش را در نگاه آمیخته با تردید و خنده‌ی یك مرد دید. در پای پله‌ی دوم، تندیس‌های عروسكی دختركان نوباوه‌یی را دید كه بیصدا می‌گریستند. و روی پله‌ی سوم تا  دوردست‌های ناپیدا، سوسنبرگ‌ها، نسترن‌ها و شقایق‌ها فرش شده بود.

   دامن عبای بلندش، گُل‌های له شده‌ی پشت سرش را جارو می‌كرد. دسته‌های خبرنگاران را كنار می‌زدند تا مزاحم عبور او نشوند. همان‌طور كه با حس پرستش‌خواه درونی‌اش روی گُل‌ها راه می‌رفت، احساسی آشنا ـ كه همیشه هم همراهش بود ـ آرام‌آرام از ساق‌ها و بازوانش بالا رفت، در دهانش جمع شد و در پاسخ اولین خبرنگار، احساسش» را روی گُل‌ها ریخت: تُف. !»

       هیچ كس فكر نمی‌كرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ همه‌ی آن چیزهایی را كه از او دیده بود، باید از چشم‌هایش بیرون بیاورد و پرده‌های هفت لای خاطراتش را هم بتكاند تا از او خالی شود.

   سال‌ها به‌جای برف، از آسمان لاشه‌های اسكلت‌شده‌ی زندگی بارید. آنقدر در پشت‌بام‌ها اسكلت پارو كردند كه كوچه‌ها از اشباح خوف پر شدند. سال‌هاسال از پنجره‌ی خانه‌ها بوی زخم سوخته می‌آمد. بچه‌های دبستانی به جای خواندن قصه‌های عصر افسانه‌ها، درشكه‌های مملو از بشكه‌های خون را در كوچه‌ها می‌چرخاندند تا با آن، شهر را از بوی زخم‌های سوخته پاك كنند! انبوه كتاب‌ها در قفسه‌های بزرگ كتابخانه‌ها پیر می‌شدند. كلمات را در كتاب‌ها دستگیر می‌كردند، دسته دسته به هم می‌بستند و آن‌ها را در رومه‌ها و رادیو ـ تلویزیون، افسارگسیخته و هراسان تیرباران می‌كردند. پیش از آن‌كه كودكان آرزوهایشان را به یاد بیاورند، فكرهایشان را پشت پلك‌هایشان قتل عام می‌كردند. دختران دبستانی یاد گرفتند آرزوهایشان را كنار بنفشه‌های عطرآگینِ بازمانده از عصر جنینی رؤیاها با دو قفل و هفت حلقه زنجیر، مهر و موم كنند. دختركان قالیباف از خستگی روی رشته‌های نخ خوابشان می‌برد. جانشان از پوستشان بیرون می‌آمد و در رشته‌های نخ می‌رفت. پیش از آن‌كه از رنج‌های ساكتشان و انتظارهای ساده‌شان با كسی حرفی بزنند، گَردهای نخ مثل دانه‌های ریز برف، اسكلت رؤیاهایشان را می‌پوشاند. مادران از روی سیم‌های خاردارِ میدان‌های تیرباران ـ كه هر شب چندبار پر و خالی می‌شد ـ ستاره می‌چیدند و به پیراهنشان می‌دوختند.

       هیچ‌كس فكر نمی‌كرد روزی ـ حتی زودتر از چند ماه بعد ـ باید او را از قلبش بیرون بیاندازد و پرده‌های هفت‌لای جانش را بتكاند تا از او خالی شود.

    وقتی نافش را بریدند، حس شادی و خنده‌اش هم همراه با آن جراحی شد. یكبار هم كه خواست بخندد، صورتش آنقدر منقبض شد كه خنده‌اش عفونت خلطی شد و از دهانش بیرون افتاد. از آن پس خنده‌اش را در دستمالی مچاله می‌كرد و در چاه می‌انداخت.

    یازده سال قبل از مرگش، با هوشیاری دسیسه مار، پای درختی چمباتمه زد و توانست در سی‌وهفت میلیون نگاه  ـ كه او را می‌پرستیدند ـ فریب تاریخ را یك‌جا خلاصه كند. بعد خنده‌اش را در دستمالش ریخت، مچاله‌اش كرد و در چاه انداخت.

     سال‌ها بعد زنی كه به همراه تفنگش همیشه سیانوری زیر زبانش داشت و شب‌ها در جوی خیابان‌ها، زیر پل‌ها و در كیوسك‌های تلفن می‌خوابید، به دوستش گفته بود:

بهش نگاه كن! توی چشماش همیشه یه زن داره بچه‌اش را می‌كُشه. اگه بهش نگی نه!»، تا چند سال دیگه فقط اسكلت‌ها می‌مونن. اون همینو می‌خواد. اون به هر كس یه آینده‌ی اسكلت‌شده می‌ده. اون با كابوس‌های آینده‌اش زندگی می‌كنه. به‌خاطر همین هم، ما زن‌ها رو كه می‌بینه، وحشی می‌شه.»

    از آن روز كه در پای آخرین پله‌یی كه او را از آسمان به زمین آورده بود تا ده سال و چهار ماه و دو روز، انبوهی در دسته‌جات مختلف، مسیر چاه‌ها را گشتند و در نیمه‌شب سومین روز از پنجمین ماه سال یازدهم، رسوب تخمیر شده‌یی را در سینی‌یی گذاشته و پارچه‌یی سیاه بر آن كشیدند. روی پارچه را به نشانه‌ی پیدا شدن احساسی گمشده» تزیین كردند و سینی را از لای درِ اتاق عمل به پرستاران محافظ او دادند. به كسی كه سینی را گرفته بود، گفتند: محتوی احساس آقاست! قبل از بستن درِ تابوت، سینی را روی سینه‌اش در سمت چپ بگذارید؛ پارچه‌ی روی سینی را كنار بزنید و بعد درِ تابوت را ببندید!»

      ده سال و چهارماه و دو روز، ساقه‌های تازه‌ی  رز، یاس و زنبق را در اجاقی می‌ریختند تا صبحانه‌ی پیرمردی را آماده كنند كه قبل از خوردن غذا، لیست بلند تیرباران‌شده‌ها را در مكعبی شیشه‌یی نهاده و جلواش می‌گذاشتند. هر بار گُل‌های طبیعی روی میزِ كنار تختش می‌گذاشتند، جنون حریصانه‌ی پلیدی‌های وحشی‌اش با تراوش اندیشه‌های رسوب‌شده‌ی ماقبل تاریخ، تحریك می‌شد. مكعب شیشه‌یی را به او می‌دادند و پس از تسكین روح شیطانی‌اش، خطاب به آن‌ها و با اشاره به گُل‌های روی میز، می‌گفت: این احمق‌ها را از این‌جا ببرید. همان گلدان مصنوعی خودم را بیاورید!»

    مرد رئـوفی كه به‌خاطر له نشدن مورچگان زیر پایش و آزار ندادن مگس‌هایی كه بر شانه‌های عبایش می‌نشستند، با وسواس مافوق باور مستمعینی كه در حیاط بزرگ خانه‌اش جمع می‌شدند، فاصله‌ی كوتاه اتاق تا بالكن محل سخنرانی‌اش را ساعت‌ها می‌پیمود. مستمعینِ سیاه‌پوشی هم كه هر یك نشانِ رسوخ عفونت معصومیت او بودند، به‌خاطر پرهیز از مكافات گناهنشان، انبوه اجساد تیرباران شده‌ی ن باردار و دختران شده را در كامیون‌های به صف شده ریخته و به او هدیه می‌كردند.

    مردی كه در طول مسیر تشییع جنازه‌اش، چتر بزرگی از مگس بر تابوتش سایه انداخت تا در ادامه‌ی زندگی طبیعی‌اش، هرگز آفتاب بر او نتابد.

    درِ تابوت را كه باز كردند، كفی غلیظ و خاكستری با طعم خزه همه جا را پر كرد. دنبال جنازه گشتند. كلمه تخمیر شده‌ی یك اسم را از تَه تابوت بیرون آوردند. تَه گودال  خیس بود. خمیر كلمه‌ی فشرده‌ی تاریخ جنایت را در آن انداختند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

imenups قلقلی diako-iran سلامت بدن، رژیم لاغری دانلود رمان | دانلودرمان زیبا عاشقانه خلاصه کتاب اصول حسابداری 1 عبدالکریم مقدم rabana nazareman مرجع تخصصي مقالات طراحي سايت جنگل سحر آمیز